اَلا که در قحطسالِ درمان، گذر زِ دارالشّفا نداری
چرا نجویی طبیبِ دردی؟ که درد داری دوا نداری!
طبیب آنجا و مَرهَم آنجا، رهِ مداوا فراهم آنجا
تو بیخبر آنچنان زِ خویشی، که چشمِ دردآشنا نداری
بیا به درمانِ بینوایی، ز نالهای دَم زِ نای نِی زَن
گرَت دوصَد نینواست دَر دل، تو بینوایی نوا نداری
به وَرطه دست تو را که گیرد اگر تو دامان کس نگیری؟
کهاَت از این فتنه وارَهاند اگر به کس التجا نداری؟
شب است و دریا و موج و طوفان، تو وانهاده به باد سکُّان
به سُوت گردد رهایی جان، اگر به جایی رجا نداری
تو را بلا زان فکنده از پا، که ره به شهر وَلا نبردی
تو را قضا زان شکسته سبحان، که طینت مومیا نداری
ز عشق فارغ چرا نشینی، اگر دلی دردمند داری؟
ز دوست بهتر که را گزینی، اگر سر ماجرا نداری؟
ز طوس غافل چگونه باشی، اگر سرای امید جویی؟
به سر بر آن آستان قدم نِه، اگر توانی به پا نداری
به پایبوس امام هشتم، به هر کجایی، به طوس رو کن
که رویگاهی که رو پذیرد به جز سرای رضا نداری
امید آنجا و بیم آنجا، قسیم نار و نعیم آنجا
دریغ اگر چشم راهبینی که ره نماید تو را نداری
بیا و در کعبه خراسان، گلابِ اشکی ز دیده افشان
تو را رهِ کعبه وا نمودند، سر حرم را چرا نداری؟
حمید اگر در خور حرم نیست، اگر چه شایسته کرَم نیست
مرا گمان از تو محتشم نیست، که حاجتش را روا نداری