طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس
ببین ز نجمه به عالم طلوع شمس شموس
نموده انفسِ آفاق را قرینِ سرور
شَهی که نفسِ نفیسش بوَد اَنیسِ نفوس
تبارکَ الله از این روزِ اَسعدِ میمون
که هست مَولد شاهِ حجاز و خسروِ طوس
خدیوِ خِطه طوس، آن که عارفان ندهند
گدايیِ درِ او را به حشمتِ کاووس
امامِ جنّ و بشر، کَش بر آستانه قدس
ملایکاند دَمادم به ذکر یا قُدّوس
مَهِ سپهرِ ولایت، شَهی که در هر صبح
زنَد به خاک دَرش آفتابِ گردون بوس
ز رَشکِ خادمِ کویَش رَواست خازنِ خُلد
هَمی گزَد لب و بَر هَم زند کفِ افسوس
عجب نباشد اگر فایق آمد از هر باب
گهِ مباحثه با عالِمِ یهود و مجوس
چه جلوه ذرّه کند در مقابل خورشید؟
چه صَرفه قطره برَد در کنار اقیانوس؟
چه شد دنائت مأمون و کینهتوزی او؟
کجاست آن همه تزویر و حیله و سالوس؟
بگو بیا و ببین حشمت خدايی وی
که آن به دیده خلقِ خدا بود محسوس
همیشه بر سرِ بامِ جهان به کوریِ خصم
به نامِ نامیِ آن شه فلَک نوازد کوس
درونِ جسم گدازد دل حسودانش
چنانکه شمع گدازد میانه فانوس
شَهی که وحشِ بیابان از او گرفته مراد
«صغیر» کِی شود از لطف و رحمتش مأیوس؟