ـ شنیدهام حضرت مىخواهند نماز را همان طور که پیامبر مىخوانده برگزار کنند.
ـ میگویند مأمون خیلى پافشارى کرده تا حضرت قبول کند.
ـ خیلى خوشحالم که مىخواهم پشت سر حضرت نماز بخوانم.
ـ دیشب که شنیدهام خوابم نبُرد.
نسیم خنکى که مىوزید، پچپچ سخنان مردم را پخش مىکرد. حریرِ سَحرى پهنه آسمان را سفیدپوش کرده بود. مردمی که قبل از سحر آمده بودند، گوشه و کنار ایستاده بودند. لباسهاى تمیز و نوشان را پوشیده بودند. بوى عطر و گلاب به مشام مىرسید. همه به درِ منزل امام چشم دوخته و منتظر بودند. فرماندهان لشکر و بزرگان کشور جلو در، سوار بر اسبهاى تنومندشان چون مجسمه منتظر ایستاده بودند. سربازان مىرفتند و مىآمدند. بوى اسپند و کندر فضا را عطرآگین کرده بود. خورشید هنوز پرده زر تابش را پهن نکرده بود.
اهالى « مرو » خوشحال بودند. بعد از یک ماه روزهدارى و دورى از گناهان، مىخواستند پشت سرِ بهترین بنده خدا نماز عید فطر بخوانند. از وقتى این خبر در شهر پخش شده بود، از دورترین نقاط شهر آمده بودند؛ پیر و جوان. دنباله جمعیت تا میدان بزرگ شهر ادامه داشت. سربازان مشتاقان را کنار مىزدند و از آنها مىخواستند شلوغ نکنند.
فضل بن سهل، وزیر مأمون سوار بر اسبى سرخمو آمد. رکابهاى اسبش از تمیزى چون نقره برق میزد. لباس سبزى پوشیده بود. فرماندهان بااحترام تعظیم کردند. چهره وزیر دَرهم و ناراحت بود. از وقتى مأمون امام را از مدینه به«مَرو» آورده بود، نفوذ او کمتر شده بود. هر جا سخنی بود، همه از على بن موسى الرضا و رفتار و کردار نیک او بود. وزیر نگاهى به آسمان کرد که ستارههایش را به آرامی به درون خود میکشید. هوا روشن و روشنتر میشد. در باز شد. مردى با لباس سفید بیرون آمد و گفت: آماده باشید، حضرت هم اکنون خواهد آمد.
چشمها همه به در دوخته شده بود. امام در چهارچوب در نمایان شد. با لباسى سر تا پا سفید و با عمامهاى کاملاً پاکیزه. یک سر آن روى سینهاش افتاده بود و سرِ دیگرش بر روى کتف. چون فرشتهاى مینمود که یکباره از آسمان فرود آمده باشد. نفَسها در سینهها حبس شد. همهمه و ولولهاى افتاد. امام پیاده به پیش میآمد. نه اسبى داشت و نه مرکبى. بوى خوش عطر یاس و گل محمدى میداد. همه ساکت شدند. نگاهها به چهره گندمگون امام بود. برخى آرام اشک میریختند. حضرت ایستاد. رو به کسانى که پشت سرش از حیاط بیرون آمده بودند، با صدایى رسا گفت: من هر چه کردم شما نیز آن کنید.
امام تصمیم داشت از این جا تا مُصلاّ را پیاده طى کند.
چه میدیدند؟!
امام خم شد و کفشهایش را بیرون آورد.
کسانى که پشت سر حضرت بودند، کفشهایشان را درآوردند. زمین خنک بود. فرماندهان و سران لشکر نمیدانستند چه باید بکنند. نگاهها به طرف وزیر برگشت. فضل بن سهل با رنگى پریده به حرکات همراهان امام نگاه میکرد. آیا او هم؛ وزیر مأمون باید با پاهاى برهنه گام در کوچه میگذاشت ؟ چارهاى نبود. افسار را به سربازى داد و پایین آمد. فرماندهان هم فوراً از زین پایین پریدند.
هر کس به دنبال چیزى بود تا بند کفشهایش را پاره کند؛ خنجر، چاقو. امام به راه افتاد. صداى تکبیرش بلند شد. جمعیت نیز فریاد اللهاکبر سردادند. دیوارها به لرزه در آمد. دریاى جمعیت موج برداشت و آرام حرکت کرد. خدمتکارِ فضل بن سهل تلاش میکرد تا کفش دیگر وزیر را بیرون آورد اما نمیتوانست. وزیر با یک پاى برهنه به راه افتاد. جمعیت را میشکافت و پیش میرفت، اما کسى به او اعتنا نمیکرد. همچون خاشاک سرگردانى بود در امواج خروشان.
امام آرام پیش میرفت. مردم راه باریکهاى باز کرده بودند و پیوسته تکبیر میگفتند. همه مشتاق بودند صورت نورانى حضرت را ببینند، اما مواظب بودند آسیبى به ایشان نرسد. گریه آرام جمعیت وزیر را میآزرد. مردم از خود بىخود شده بودند. دستارهایشان را از سر برداشته بودند. گونهها غرق اشک بود. گویا همه آمده بودند تا از گناهایشان توبه کنند و خطاهایشان را با اشک چشم بشویند. غوغایى برپا بود. وزیر چشم از امام برنمیداشت. مردم چون نگینی ارزشمند او را در میان گرفته بودند، ولى هیچکس به او توجّهى نداشت.
لحظه به لحظه مردم بیشتر میشدند. صداى ناله و فریاد همه بلند بود. هرگاه امام تکبیرى میگفت، بانگ اللهاکبر جمعیت شهر را به لرزه در میآورد. اگر تا طلوع خورشید همین گونه پیش میرفت اوضاع دگرگون میشد. حتى فرماندهان هم لباسهاى رسمی خود را بیرون آورده بودند و خاکآلود با مردم همراه شده بودند. فضل بن سهل خود را کنار کشید. زیر دیوارى ایستاد. باید به خلیفه خبر میداد که در شهر چه میگذرد. وقتى سیل جمعیت گذشت، برگشت. دواندوان به طرف اسبهاى سرگردانى رفت که در کوچهها شیهه میکشیدند. به سوى اسب سیاهى رفت. افسارش را گرفت. سنگریزهها و خاشاک کف کوچه پاى راستش را که کفش نداشت آزار میداد. اسب را آرام کرد. بر زین نشست و با شتاب به طرف قصر مأمون تاخت. اسب چهارنعل کوچهپسکوچههاى شهر را پشت سر میگذاشت. دکانها بسته بود و کوچه و بازار خلوت بود. پژواک سُمهاى شتابان اسب در زیرِ گذرها میماند و اسب و سوارش دور میشدند.
به قصر که رسید، وزیر پایین پرید. کف پاى لخت و نازکش سوخت؛ اما بىاعتنا از میان سربازان گذشت. نگهبانان قصر با دیدن سر و وضع وزیر تعجب کردند، گویا دزدى کفش و لباسهاى او را برده بود. وزیر باشتاب باغ قصر را پشت سر گذاشت. دواندوان خود را به کاخ خلیفه رساند. مأمون لباس سبز تمیزى پوشیده بود و امر و نهى میکرد. خدمتکاران قصر را براى مراسم بعد از نماز آماده میکردند. بوى مشک و عنبر در فضاى قصر پیچیده بود. مأمون با دیدن فضل بن سهل سِگِرمههایش را درهم کشید. میخواست بپرسد که مگر براى نماز به مصلاّ نرفته است، که وزیر با صداى لرزانى گفت:
ـ قربان، تا خورشید طلوع نکرده، کارى بکنید وگرنه مردم شهربر ضدّ شما برمیآشوبند.
ـ برخیز و ایستاده سخنت را بگو، مرد!
ـ همه گریه میکنند و با پاى برهنه به سوى مصلاّ میروند.
پاى خونى خود را نشان داد. بعد با حالى پریشان ادامه داد:
ـ آیا لرزش دیوارها را حس نمیکنید؟ اگر نماز با على بن موسى الرضا خوانده شود، دیگر...
مأمون او را به آرامش فراخواند. بعد دستور داد لیوان شربتى آوردند. وزیر لیوان را نوشید و هراسان گفت:
ـ قیامت برپا شده. دستور دهید على بن موسى برگردد. او میخواهد نماز را مانند جدّش پیامبر برگزار کند. دیگر از مراسم حکومتى خبرى نیست. فرماندهان و سران کشور میان جمعیت گم شده اند. مرا که میبینید!
مأمون سر تا پاى وزیرش را نگاه کرد. حالا میفهمید که چرا امام قبول نمیکرده است نماز عید فطر را بخواند. آن طور که وزیرش میگفت، على بن موسى میخواسته پوشالى بودن حکومت او را نشان دهد. با ناراحتى چند بار در تالار قصر قدم زد. سکوت قصر را فرا گرفته بود. چه باید میکرد؟ خود از او خواسته و التماس کرده بود تا نماز را به پا دارد. چند بار بر پیشانىاش کوبید. جلو پنجره قصر ایستاد. وزیر گفت:
ـ قربان، اگر به مصلاّ برسند، هیچ لشکرى نمیتواند جلو قیام مردم را بگیرد.
نسیم صبحگاهى لرزه بر تن مأمون انداخت. احساس میکرد چه اشتباه بزرگى کرده که امام را براى نماز فرستاده است. خواسته بود با این کار محبوبیت خود را میان مردم بیشتر کند و پایههاى خلافتش را محکم کند؛ ولى همه چیز وارونه شده بود. به طرف وزیرش برگشت و با پریشانى پرسید:
ـ میگویى چه کار کنیم؟
وزیر که موهاى آشفتهاش را مرتّب میکرد، گفت:
ـ قربان، دستور دهید تا برگردد.
مأمون با خشم، به شمشیر روى دیوار زل زد. جاى درنگ نبود. گفت:
ـ بهشتاب برو و بگو که لازم نیست وى نماز عید فطر را بخواند. همان کسی که سال گذشته خوانده، نماز را خواهد خواند. عجله کن پسر سهل!
وزیر تعظیم کرد و گفت:
ـ به چشم قربان!
بعد، از قصر بیرون آمد. سوار اسب شد. افسار اسبى دیگر را گرفت و از راه دیگرى به سمت مصلاّ پیش تاخت. احساس میکرد حصارهاى دور شهر « مرو » میلرزد. دو اسب چهارنعل از کنار رودخانه گذشتند. کوچهپسکوچههاى پشت مصلاّ را دور زدند. وارد بیابانى شدند و با شتاب از جلو جمعیت بیرون آمدند. عَرق از سر و روى وزیر میچکید. اسبها نفسنفس میزدند. وزیر پا از رکاب بیرون کشید و به سوى امام رفت. گونههاى حضرت غرق اشک بود. فریاد تکبیر مردم یک لحظه خاموش شد.
وزیر با رنگى پریده گفت:
ـ مأمون دستور داده است شما باز گردید. کسى دیگر نماز خواهد خواند. خلیفه راضى نیست شما به زحمت بیفتید.
بعد، اسب را پیش بُرد. امام سرى تکان داد. سکوت صحرا را فرا گرفت. امام پیش رفت. وزیر لبخندى زد و با چاپلوسى گفت:
ـ حضرتِ خلیفه منتظر شما هستند.
امام به چشمان خاکسترى وزیر نگاه کرد؛ چشمانى پر از حسد و کینه. وزیر سرش را پایین انداخت. امام سوار شد تا باز گردد. گریه مردم فضا را پُر کرد. لحظاتى بعد، مردم گروهگروه چون جویبار در کوچههاى شهر پراکنده شدند. دیگر از شوق و اشتیاق آنها خبرى نبود. فقط گروه اندکى دیده میشدند که با سربازان و مأموران حکومتى به سوى مصلاّ میرفتند.